فصل ثبت نام دانش آموزان بود .
در حالیکه چند تا شناسنامه دستش بود به سمت من آمد و آتها را روی میز کارم گذاشت و خودش روی زمین نشست !
سلام کردم و گفتم چه شده ؟
خندید و در حالیکه روی موزائیک چمباته میزد ؛ دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :
تو را به خدا اسم دخترهایم را بنویس چند تا مدرسه رفتم میگویند جا نداریم .
گفتم برای چه پایه ای ؟و توضیح داد که :
سه دختر دارد برای کلاس اول و چون پول نداشته است ؛ نتوانسته به موقع ثبت نام کند .
دخترانش 9و8و7 ساله بودند اولی را باید میدادم برای رای کمیسیون چون چند ماهی از سن متعارف بزرگتر بود اما دو تای دیبگه مشکلی نداشتند
گفتم کجا هستند این دخترانت ؟با صدای او ؛ یک باره 5 دختربه داخل دفتر مدرسه آمدند
گفتم ما شاالله ! چه خبر است ؟
خنده ای زد و گفت دو دختر کوچک هم در خانه دارم
به عبارتی او 7 دختر داشت که 4 تای دیگر آنها به ترتیب 5و3و2 و1 ساله بودند
تا بلند شد دیدم که.................
بله باز تا چند ماه آینده خدا به او فرزندی دیگر عطا خواهد نمود !
گفتم آخر چه خبر است ؟
با اندوه گفت : تازه چند ماهی است که از پدر اینها خبری نیست و من خودم خرج خانه را در می آورم و مردم به من کمک می کنند و ادامه داد که :
حالا بابایشان هم که بود کاری نداشت و کارگر سر گذر بود !
اسم فرزندانش را نوشتیم و به هر سه نفرآنها مانتو وشلوار به همراه کیف و دفتر که هدیه ی خیرین بو د را دادیم
او رفت اما ....
چند روز بعد آمد و با تفکری عمیق گفت :
شما می توانید یک کسی را پیدا کنید تا بچه ام را به او بدهم ؟
گفتم یعنی فرزندت را نمی خواهی ؟
گفت او هم دختر است . من هم که نمی توانم خرجشان را بدهم . کسی را پیدا کنید تا در ازای مقداری پول دخترم را به او بدهم
به شوخی گفتم : قیمت دخترت چه قدر است ؟
خیلی جدی به فکر فرو رفت و با انگشتانش شروع به حساب کرد ! گفتم چه چیزی را حساب می کنی ؟
گفت قرضهایم را !!! و یک کم پول ؛ که برای زندگی بچه ها باقی بماند .................
مرا به فکر فرو برد که : خدایا قیمت فرزند او چند است ؟و چه مبلغی را اعلام خواهد کرد !
موضوع مطلب :